نقاشی خدا
دخترک گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد
فرشته ای آمد و روبرویش ایستاد
از دخترک پرسید چرا گریه می کنی؟
دخترک جواب نمی داد و همچنان گریه می کرد...
فرشته مهربان جلوتر آمد و کنار دخترک نشست و دستی بر سر او کشید و دوباره پرسید که چرا گریه
می کنی؟
دخترک اشکهایش را پاک کرد و با صدایی لرزان از فرشته پرسید که چرا من انقدر زشتم؟
فرشته لبخندی زد و به دخترک گفت بیا تو یک نقاشی بکش و من هم یک نقاشی می کشم.
دخترک رفت و نقاشی اش را کشید یک نقاشی خیلی ساده کودکانه
خوب نقاشی فرشته از نقاشی دختر خیلی زیباتر بود.
فرشته مهربان از دخترک پرسید: به نظرت کدام نقاشی قشنگ تر است؟
دخترک پاسخ داد: خوب معلومه ... مال من!
فرشته پرسید: چرا؟؟
دخترک پاسخ گفت: خوب چون من کشیدم ... من ... نقاشی من
فرشته مهربان دخترک را در آغوش کشید و به او گفت می دانی تو را که کشیده است؟
دخترک با مِن و مِن گفت: منو ... نمی دونم
فرشته گفت: تو نقاشی خدا هستی!
می دونی خدا هر وقت از آسمان به تو نگاه می کند می گه نقاشیمو ببینید
خوشگل کشیدم ... نه ... زیباست چون من کشیدم.
اشک در چشمان دخترک حلقه بست و لبخندی زد و دوید و رفت...
به نقل از دکتر شاهین فرهنگ
با اندکی تغیی
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 14:9 توسط فریاد کوچک
|
"پلاکت " را دیدم اما راهت را "نه ""...